آوار

امروز دلگیرم از دنیا

یک نفر می گوید:


........

" زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر ؟

کان دل پر آرزو از آرزو بیزار شد

پله ها در پیش رویم یک به یک دیوار شد

زیر هر سقفی که رفتم بر سرم آوار شد "

سرد


سر به هوا شده ام

از روزی که سرم...

به هوای تو گرم شد!

و چه تکرار سردیست زندگی...

در هوایی که تو را کم دارد!

من براى تو فقط...

من جهانم تاريک

روزهايم تاريک

شب من بيدار است

روزهايم تکرار!


وعده ات عشق

غمت نزديک است

دورى ات تلخ ترين واقعه تقويمم

زهر مى نوشم از اين ثانيه ها!!..


تو فقط آمدنت

مى شود نوش برايم دارو

من براى تو فقط شيرينم

بيستون غم من پابرجاست

تو بيا تيشه بزن

فرهادم!

همزاد من

دوباره رسیده ام به آذر ماهی که..

هنوز مانده ام اندر خم نگاهی که..

کسی چه می داند؟تو شاعری یا من

از خاطرم نمی رود آن اشک سیاهی که..

.

.

.

.

در هفتمین خورشید آذر ماه می بینم

از گرمی چشمان تو احساس می چینم

ای مرد همزادم  تو پاییزی..

من خواب هایم را به تعبیر تو می بینم




.......

...

..

بغض..اشک ..

وقتی تمام دلم

یک حرف نه!

یک بغض می شود

امشب اگرکه نشنوم صدایت را

این سطرها پر اشک می شود!

.

.

.

امشب که بگذرد

این بغض بشکند

دلم قطره قطره

اشکهایم اقیانوس..

.

.

.

فردا تمام دنیا را

عاشقانه هایم فرا میگیرد

.

.

من اما...

در حسرت ذره ای دل می میرم!

توهم

نمی رود

بد جاخوش کرده در سرم..


خیال خام خاطراتت


راست می گفتی:

بعد از تو فقط پاییز...


اما هنوز هم می گویم :

عشق توهم نیست!

.

.

.

توهم یک عمر طول نمی کشد...




گیر افتادم در فلسفه ی احساس کسی که..


قلبش را جا گذاشته بود


میان منطق چشمان دیگری!!..


دو حس نامنطبق بودیم ..


کاملا ریاضی وار


حتی نه مثل قضیه ی دو خط موازی!!!!

مهر تمام شد


مهر من اما...


هنوز چشم به راه است!


کی به آذر چشمهایت میرسم؟





_با مخاطب_

ی بغل گریه


خدایا...

خیلی سخته آدم میون کسایی  که به قدر یک واژه درکش نمی کنند دلش بگیره!!..

منم دلم گرفته ....

خوبای دنیام کنارم نیستن!

ی خواهشی داشتم...

همین الان...

به قدر یک بغل گریه برام وقت داری؟؟..

.

.؟

بغض....بی صدا

همیشه جوشش یک شعر بی امان درد است

ورود واژه به وادی بیان درد است!!

میان حجم سکوت من

                           و

                              انبساط قلم...

سیاهی این برگ پاره ها درد است!!!..

تو نیستی و این عشق از تو دلسرد است

همین درست نقطه ی آغاز یک درد است!

تمام دلخوشی ام این دل تنگ است

ولی فرو خوردن یک بغض , بی صدا درد است!

در امتداد دلتنگی


دلتنگی حس ممتد این روزهای من است

وقتی تو نیستی ...

تا کی؟..!!!

خط های سفید تمام جاده ها را به امید دیدنت بشمارم؟...

.

.

.


یا علی گفتیم و..

در شهر من همه عاشقند و دلداده

اینجا پر است...

از افسانه های ناخوانده!


اما کجاست؟ فرهاد کوه کن این سرزمین

که عشق...

هنوز در خط اول یا علی مانده!!..


...(4)

اینجا حرف حرف من است..

سطر به سطر...

.

.

.

اما..

تو برای هر که میخواهی بخوان...!

عشق منحصر به فرد نیست!

...(3)

وقتی که برق می زند نگاه تو...

این یعنی آغاز طوفان دیگری!!

...(2)

اینجا همیشه هوا ابری است

ولی...

کسی برای دل بارانی اش چتر بر نمی دارد!!!



هدهد_ صبا

شنیده ای؟ که می گویند:

اشک کباب موجب طغیان آتش است!!!

حالا تو هی بگو

که اسیر نگاهمی!

این چشم ها در غل و زنجیرت می کشند آخر!


هدهد_ صبا

کسی عاشق شده اینجا؟

که بداند هرگز!..

حس آرامش من از لمس نفس هایت چیست؟..


هنگامه ی سکوت...(3)

بیچاره تنگ ها...!

تنها دلیل پر بودنشان ماهی است!

وای به حال تنگ ماهی مرده!

هنگامه ی سکوت...(2)

بگذار صادقانه بگویم:

زیادی دل بسته ی کسی بودی که...!

هنوز نمی دانست وابسته ات شود

یا نه؟؟...

هنگامه ی سکوت...(1)

ای عشق...

دوباره پایت به دلم باز شد!

بی پاگشا..!!!

حجم بودنم

دلم کجایی؟

عجیب گرفته ام در نبودت!

به گمانم دنیا برایم تنگ شده است

دلش !!!!...

از بس که سخت میگذرد!

بی تو!....

و من حس میکنم حجم بودنم از تنگ ماهی هفت سین مان هم کمتر است....

بی تو!!

این حس غریبی ست!

دلی ندارم که بگویم:

گرفته است...

تنگ است...

برایت!!!...

پس زود بیا...

دلم!!!

که تنگ گرفته است دنیا برایم!

ای بهار!

در عجبم ای بهار....

آمدی و باز صفا داده ای

بر همه عالم تو نوا داده ای

لیک بر این بی دل شده ی بی قرار

آمدن و نامدنت را چه کار؟

گشته خزان بر دل من برقرار

پس تو کجایی؟تو کجایی؟ بهار.....

از دل من از نفسم

پیک و نسیمی بیار!

طلوع آسمان

و عشق....

چه ساده...

رساند مرا...

به وسعت بی انتهای آرامش!!

آن جا که دیگر..

من نیستم!

وجودی دیگرم...

میان حرفهای ساده اش گم شدم

آن چراغ های روشن از دور...

و سکوتم بر ظلمت این وادی میفزود

پس فریاد زدم دل را..

آسمان طلوع کرد

دیگر زمین جای تاریکی نبود!!!


مشرق جغرافیا

چقدر فاصله داری..

وقتی اذان صبح من طلوع آفتاب تو می شود..!!

و من...

شرقی ترین سمت دلم را به نامت زده ام

که بیایی

که زودتر بیایی..

غربت تلخی ست...

تاب غروب های تنهاییم را ندارم

بیا و از مشرق جغرافیای دلم طلوع کن

حتی اگر شده اوقات شرعی را خراب کن...!!

آخر پاییز

برگ هایت که ریخت

جوجه هایت را می خواهی بشمری؟

هنوز عاشقی؟؟

شاعری می کنی؟

در غربت این روزهای سرد

دلم به آفتاب نیمه جانت خوش بود...

چقدر عجیب!!!!

زود!!!

این فصل هم به آخر رسید

آذر گذشت

و زمستان زمهریر روزهایش را به درازا می کشد

و تو....

به انتقام!!

آخرین شبت را یلدا می کنی....

................................................